رنج، این همدم ناگزیر من، از گهواره تا به این روزگار، جز سایهای سنگین بر زندگیام نبوده است. اندک لحظات خوشایندی که در گذشته داشتم، چون پرتوهای ناپایدار نوری در میان تاریکی، زودگذر و گمشده در دریای خاطراتند.
اگر از دیدگاهی دیگر به خود بنگرم و مقایسهای عمیق انجام دهم، خود را چونان فردی بیدرد و مرفه در مقابل دخترکی میبینم که در پسکوچههای تیره و تار شهر، در میان فلاکت و فقر زندگی میکند.
همواره در خیال خود شخصیتهایی میآفریدم، از نیک تا بد، از بد به نیک. میکوشیدم این شخصیتها واقعیت نداشته باشند و اگر هم داشتند، تنها نگار باشد. برخی از این شخصیتها شبیه به خودم بودند، و برخی دیگر از کودکی همراه و همنفس من. اما اکنون، همه آنها را به دست فراموشی سپردهام و دیگر نمیتوانم با آنها سخن بگویم.
اما دستهای دیگر از این شخصیتها، آوارهتر و بیهویتتر از من بودند. آنها را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. یکی از این شخصیتها، نگار هست که از اعماق تاریکی، بوی وحدت و رنگ زندگی میداد و مرا آراسته و شور زیستن به من میبخشید. همیشه آرزو داشتم که آن شخصیت حقیقی باشد تا با او آشنا شوم و مسیر زندگی را با او همسفر باشم.
شخصیتی که سالها در ذهنم پروراندهام، آوارهنشینی بود که غم چونان سایهای سیاه بر زندگیاش افکنده بود. او که مصیبتهای بیشماری را تجربه کرده بود، ضریبی از دردهای من را به خود میدید.
در میان تاریکیهایی که زندگی او را فراگرفته بود، او فرمانروای بیچون و چرای ملک خویش بود و با اندیشهای مبارز، اجازه نمیداد هیچ چیز بر او تسلط یابد. او مجاهدی بود برای خدا و من تلاش کردم که برخی از صفات آن صدیقه اطهر را به نگار خود دهم. اما با تلخیهای بیپایانی روبرو شدم و آری، من گناهکارم، من دیکتاتور و مستبد و بدترین خالق هستم.
ای کاش که نگار را در قصری نگاه میداشتم و در ناز و نعمت پرورش میدادم. اما او چه کم داشت که پانزده سال دردناک را بر او در یک شب تحمیل کردم؟ دنیا دار مکافات است و من، آزارگری هستم که از آزار خود و دیگران لذت میبردم، هرچند محکوم به زندگی بر جبر دستان دیگران هستم.
اکنون پشیمان و ناراحتم و فسردهخاطر از اینکه این راه زندگیام بود، جبر تنیده از دستان دیگران.